احساس پدرانه
یک روز از بابام پرسیدم:
یادته مـــن چه ساعتی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود که به دنیـــا آمدی …
دوباره پرسیدم، دقیق نمیدونی کـــی بود …؟
بابا گفتش دم دم دای صبح بود …
من تو دلـــم گفتم:
ای بابا انقدر براش مهم نبودیم که ساعتش و یادش نمیاد …
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم که بابا تلفنی تولدم تبـــریک گفت و من به شوخی گفتم هنوز یادت نیومده کی به دنیا آمدم …؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم …
کاش آن لحظه کنارش بودم و میرفتم تو آغوشش …
مـــن دیگه چیزی نگفتم و در فکـــر این احساس عمیق پدرانه به سکوت رفتم.
تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/8 | 7:56 عصر | نویسنده : طاها تهرانی | نظرات ()









لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید